زندگینامه

فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی ودبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند در سال 1337 در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت

در سال 1338 برای بررسی و مطالعه ساخت فیلم به انگلستان رفت در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد در سال 1345 برای شرکت در دومین فستیوال پژارو به ایتالیا سفر کرد فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپردند از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است

در دفتر تولدی دیگر (۱۳۴۱)، که بی‌شک از نقاط طلایی دوران شکوفایی و اوج­گیری فروغ فرخزاد در کار شعر به شمار می‌آید، دو درونمایه‌ی‌ غالب چشمگیر است: یکی زوال و مرگ، و دیگری شور زندگی و شادی عشق. این که شاعر دو درونمایه‌ی‌ متباین را به خوبی در هر دو دسته اشعار نشانده و با موفقیت آنها را در بافت شعر اجرا کرده است، به جز مهارت زبانی و شناخت شعر، از روحیه‌ی‌ سرشار از تضادهای گوناگون و احوال نامتلاطم شاعر خبر می‌دهد. اشعاری که در فاصله‌ی‌ زمانی نه چندان درازی از یکدیگر سروده شده[۱] و به همین دلیل در یک مجموعه جای گرفته‌اند، آشکارا به دو دسته‌ی‌ سیاه و سپید تقسیم می‌شوند. تلخی و ﻳﺄس و اندوهی که شاعر را گاه تا مرز فروپاشی روانی می‌کشاند در اشعاری از جمله «باد ما را خواهد برد»، «مرداب»، «هدیه»، «جمعه»، «دیدار در شب»، «وهم سبز» و «تولدی دیگر» موج می‌زند. از دیگر سو، در قطعاتی همچون «آفتاب می‌شود»، «وصل»، «عاشقانه»، «فتح باغ»، «روی خاک» و «به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد»، می‌توان شاعر شاد و امیدواری را سراغ کرد که با جادوی عشق نامیرا شده و می‌خواهد، به تعبیر خودش، جهان را «چون شیر تازه» بنوشد. تقریباً در تمام اشعار دسته‌ی‌ اوّل، مرگ، زوال و ویرانی پیش‌بینی می‌شود یا رخ می‌دهد و شاعر مویه‌گر این وضعیت است. برعکس، اشعار دسته‌ی‌ دوم همگی از برق عشق و نور حیات می‌د‌رخشند و شاعر خود راوی سرخوش آنهاست. این تباین را می‌توان ابتدائاً هم زاده‌ی‌ سرشت انسانی شاعر و هم محصول روزگار و فراز و فرودهای زندگی شخصی او دانست. تضادی که گاه چنان اوج می‌گیرد و از درون شاعر بیرون می‌ریزد که گاه حتی در قطعه‌ای واحد هر دو روی روحیه و شخصیت او را نمودار می‌سازد و از این راه نوع سومی بر دسته­‌بندی پیشین می‌افزاید: اشعاری که، پس از دسته‌ی‌ اشعار سیاه و گروه اشعار سفید، طبقه‌ی‌ سوم درونمایه‌های اشعار تولدی دیگر را تشکیل می‌دهند از همکناری سیاهی و سفیدی بینش شاعر پدید آمده‌اند، اما به گونه‌ای که این دو رو در هم امتزاج نیافته و نیامیخته‌اند، از این رو نمی‌توان آنها را اشعار خاکستری نامید. این اشعار به لحاظ درونمایه چندپاره‌اند. هر پاره، سیاه یا سپید، حیات شاعرانه‌ی‌ خود را دارد، بدون اینکه با پاره‌ی‌ متضادش درهم آمیزد. حیات این پاره­‌ها به موازات هم پیش می­‌رود، به هم نزدیک می‌شود، اما در هم یکی نمی‌شود تا از ترکیب سیاهی و سپیدی آنها شعری یکدست خاکستری به وجود آید. واشکافی مثال­های شعری به درک چگونگی همکناری این دو قطب متضاد بیشتر یاری می‌رساند:

یکی از مناسب­‌ترین شواهد این نوع شعر قطعه‌ی‌ «در آب­‌های سبز تابستان» است. در این شعر با سه پاره روبه­‌رو می‌شویم. پاره‌ی‌ اول به تمامی سیاه، پاره‌ی‌ دوم ­بعینه سفید و رﺅیایی، و پاره‌ی‌ سوم پازل این هر دو (و چنانکه در انتها نتیجه خواهیم گرفت پازل شخصیت فروغ) است. شعر این گونه تلخ آغاز می‌شود:

تنهاتر از یک برگ
با بار شادی‌های مهجورم
در آب‌های سبز تابستان
آرام می‌­رانم
تا سرزمین مرگ
و اندوهبار و سیاه پیش می­‌رود تا انتهای همین پاره:
ما یکدیگر را با نفس‌هامان
آلوده می­‌سازیم
آلوده‌ی‌ تقوای خوشبختی
ما از صدای باد می­‌ترسیم…

پاره‌ی‌ بعدی، که با علامت * از پاره‌ی‌ پیشین جدا هم شده است، یکباره سروده­‌ای شاد و پرامید را پیش روی مخاطب می­‌نهد، انگار نه که لحظاتی پیش صدای خرد شدن استخوان‌­های شاعری زیر بار غم در گوشمان طنین انداخته بود:

اکنون تو اینجایی
گسترده چون عطر اقاقی‌­ها
در کوچه­‌های صبح
در دست‌هایم داغ
در گیسوانم رفته از خود، سوخته، مدهوش
اکنون تو اینجایی

پاره‌ی‌ سوم و انتهایی شعر نمایانگر اوج این تضاد است. این پاره نیز با علامت * از پاره‌ی‌ شاد پیشین جدا شده و این­گونه پایان می‌­پذیرد:

افسوس، ما خوشبخت و آرامیم
افسوس، ما دلتنگ و خاموشیم
خوشبخت، زیرا دوست می‌داریم
دلتنگ، زیرا عشق نفرینی­‌ست.

تضادی که در این پایان­‌بندی موج می‌­زند، حتی در انتخاب کلمات متضاد پیداست: شاعر هم از خوشبختی و آرامش افسوس می­‌خورد و هم دلتنگی و خاموشی را مایه‌ی‌ دریغ می‌داند. در عین حال که دوست داشتن را مایه‌ی‌ خوشبختی می­‌شمارد، آن را نفرین نیز قلمداد می­کند. چنین تلقی پر ضد و نقیضی از زندگی و عشق[۲] به راستی مایه‌ی‌ حیرت است و اگر برآمده از ذهنی دوقطبی[۳] نیست نشانه‌ی‌ چیست؟ شاعری که در پاره‌ی‌ اول شعر بیزار است از هرچه عطر زندگی از آن می­‌تراود، در پاره‌ی‌ دوم همان شعر از شادی و احساس خوشبختی در پوست خود نمی­‌گنجد، و در پایان نه تنها این دو احساس ضد و نقیض را با هم آشتی نمی‌دهد، بلکه با انتخاب کلماتی به­‌شدت متباین بر بار این تناقض نیز می­‌افزاید و مخاطب را سرگشته میان دو قطب رها می­‌سازد.

نمونه‌ی‌ دیگری برای اشعار گروه سوم قطعه‌ی‌ «در غروبی ابدی» است. ساختار این شعر بر مبنای مکالمه­‌ای بین همین دو قطب سیاه و سفید شکل گرفته است. یک سوی مکالمه پرسشگری است که مفاهیم مثبتی چون روز، عشق، قهرمانی و آرزوها را یادآوری می­‌کند و سوی دیگر پاسخگویی که تنها نیمه‌ی‌ خالی لیوان را می­‌بیند و به تمام پرسش­ه‌ا جواب­‌هایی سرد و تلخ می‌دهد. اگر در قطعه‌ی‌ «در آب­‌های سبز تابستان» با پاره­‌های از هم مجزای سیاه و سپید مواجهیم، این­‌بار تقابل در سطح سطرها قابل مشاهده است:

_ من به یک ماه می‌­اندیشم
_ من به حرفی در شعر
_ من به یک چشمه می­‌اندیشم
_ من به وهمی در خاک
_ من به بوی غنی گندمزار
_ من به افسانه‌ی‌ نان…

آیا فروغ، در مقام شاعر، در جایگاه پرسشگر ایستاده یا پاسخگو؟ مشخص نیست. آیا سوی امیدوار را روایت می­‌کند یا سوی اندوهبار را؟ نمی­‌توان دریافت. گویی شاعر در آینه با خود سخن می­‌گوید و همزمان هر دو قطب مانیک و افسرده‌ی‌ روحش با هم در گفت­‌و­گویند.

شاهد مثالی دیگر، خود شعر «تولدی دیگر» و به­‌ویژه بند انتهایی آن است. در تمام طول این شعر راوی میان دو قطب سرگردان است. تعابیری که از زندگی به دست می‌دهد، همزمان که از مرگ نشان دارد، سرشار از تپش گرم حیات است:

زندگی شاید
ریسمانی‌ست که مردی با آن خود را از شاخه می­‌آویزد

و بلافاصله:

زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه برمی‌­گردد.

بند انتهایی شعر، که فروغ مشخصاً آن را شروع فکری خود می‌دانست[۴]، نمایانگر اوج تضاد ذهن اوست. فروغ از «پری کوچک غمگینی» سخن می‌گوید که:

شب از یک بوسه می‌­میرد
و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد.

تقابل شب با سحرگاه، و مرگ با میلاد ترکیب متباینی آفریده که گرچه در زیبایی هنری و شاعرانه‌ی‌ آن تردید روا نیست، اما م‌ی­توان آن را، در کنار داده‌های دیگر، ﻣﺆید سازوکار ذهنی دوقطبی دانست. اما داده‌­های دیگر چیست؟ اشارات زندگینامه‌­ای[۵].

یکی از مهم­‌ترین و برجسته­‌ترین اشارات ـ و در عین حال پوشیده­‌ترین آنها ـ این واقعیت است که فروغ مدتی در آسایشگاه روانی رضاعی بستری بوده است. این اشاره به صورت گذرا و بسیار پوشیده در نقل خاطرات افراد مختلف و حتی نامه‌­ای از خود او آمده است، اما تناقض­‌ها در این روایات بسیار است.[۶] قابل اعتمادترین مرجعی که نویسنده‌ی‌ آن موضوع را به شکلی خونسرد، بدون قضاوت و داوری­‌های شتابزده و به دیده­‌ای کاملاً پژوهشی نقل کرده است کتاب زنی تنها اثر مایکل هیلمن است. وی بستری شدن فروغ را معلول رابطه‌ی‌ او با ناصر خدایار، سردبیر روشنفکر، می‌داند و پس از شرح کاملی از این ارتباط می­‌نویسد:

«این رابطه و پیامد ناخوشایندش، در کنار فشار روحی طلاق و جدایی از فرزند، و تنهایی­‌ای که فروغ می‌­بایست تک و تنها در تهران در مواجهه با انتقادهایی از هر سو و طرد شدن از طرف بعضی اعضای خانواده‌­اش احساس کرده باشد، بیش از آن بود که شاعر تاب تحملش را داشته باشد. در اواخر تابستان، دچار بحران روانی شد و برادرش امیرمسعود او را به کلینیک روانی رضاعی برد و یک ماه آنجا بستری بود.» .(Michael Hillman, p.25)

اما خواهر فروغ، پوران فرخزاد، در اشاراتی که به این موضوع دارد بستری شدن فروغ را نتیجه‌ی‌ اختلافات او با شاپور می‌داند و  می­‌گوید: «بالاخره اختلافات [با پرویز شاپور] بالا گرفت و فروغ بیمار شد که در آسایشگاه رضاعی مدتی بستری بود. وقتی از آسایشگاه بیرون آمد باز هم مدت‌ها حالش خوب نبود». (جلالی۱۳۷۷، ۶۳۸).

هرچند پوران از بیماری خاصی نام نمی­‌برد، در لابه­‌لای خاطرات خود نکته­‌هایی از روحیات و رفتارهای فردی و اجتماعی او نقل می­‌کند که بیش‌­و­کم همه‌ی‌ آنها از علائم بیماری دوقطبی­‌اند، از جمله چند بار اقدام به خودکشی با خوردن قرص (که در میان مبتلایان به اختلال دوقطبی در دوران افسردگی فراوان دیده می‌شود):

«فروغ سه بار دست به خودکشی زد. یک جعبه قرص گاردنال را یکجا بلعید. غروب بود که کلفتش متوجه شد و او را به بیمارستان البرز بردند. از بیمارستان به من تلفن کردند… وقتی به مریض­خانه رسیدم، فروغ بی­هوش بود. وقتی هم از خطر مرگ نجات یافت، هرچه از او پرسیدیم چرا قصد خودکشی داشت، یک کلمه حرف نزد» (فرخزاد، پوران، ۲۵ و نیز جلالی۱۳۷۷، ۶۴۰).

یا احوال روحی متلاطم که از مشخصات چنین بیمارهایی در دوران مانیک یا افسردگی است:

«فروغ احوال روحی متفاوتی داشت. در هر ماه دو سه بار دچار بحران‌های روحی می­‌شد که در این روزها از همه­‌کس و همه­‌چیز می­‌گریخت. در اتاق را بروی خودش می­‌بست و گریه می­‌کرد… همه‌ی‌ کارهای جنون­‌آمیز زندگیش را هم معمولاً در بین روزهای بحرانی انجام می‌داد». (جلالی ۱۳۷۷، ۶۴۰).

جز پوران، دیگرانی هم که با فروغ حشر و نشر داشتند، در خاطراتشان از خلق خیلی بالا یا خیلی پایین فروغ در دوره‌­های مختلف روحی او گزارش­‌هایی به دست داده­‌اند. از جمله اخوان ­ثالث می­گوید:

«گاه بود که می‌دیدی دو روز رفته توی اتاق نشسته است، اصلاً در را بسته، نه گلستان، نه هیچ­‌کس را [می‌­بیند]، کارش هم، مثلاً ممکن بود مانده باشد، و گاه هم می‌دیدی نه، شاد و شنگ و این­ها [بود].» (اخوان­ ثالث، به نقل از پوران فرخزاد، ۳۱و ۳۲).

رضا براهنی نیز می­‌نویسد:

«در فرخزاد، هم در زندگی و هم در شعرش، یک حالت هیستریک، یک حالت هجوم و حمله‌ی‌ ناگهانی و غیر قابل کنترل، یک تهاجم غریزی و در عین حال رمانتیک وجود داشت.» (براهنی، ۱۰۷۲)

نقل یدالله رﺅیایی در دوقطبی بودن فروغ شکی باقی نمی­‌گذارد:

«هرچند یک بار، قلبش از ملالی گم و مبهم می­‌فرسود و تا این مرحله آرام گیرد، در آستانه‌ی‌ ستوه می­‌نشست و در به روی خودش می­‌بست و خدمتکار پیر و مهربانش که به احوال او آشنا بود، روزها و گاه هفته­‌ها، در به روی کس نمی­‌گشود. و او وقتی از آن عزلت مدید، پریشان و آشفته بیرون می­‌آمد، نخستین کارش آن بود که عزیزانش را به تلفنی و دیداری بنوازد… او به این حالتش می­‌گفت «بیماری شاد». با علایمش آشنا بود و آمدنش را از سه روز پیش تشخیص می‌داد و خود را مهیای مقابله می­‌کرد.» (رﺅیایی، به نقل از پوران فرخزاد، ۳۲).

گشت و گذار در خاطرات افراد از فروغ، و نیز بررسی نامه­‌های او شواهدی بیشتر و اطمینان­‌بخش­‌تر نیز پیش چشم می­‌گذارند که مجال نقل آن همه در این جستار نیست. اما این نتیجه­‌گیری که فروغ به اختلال دو قطبی مبتلا بوده و نشانه­‌های این بیماری را هم در شعر و هم در زندگی او می­‌توان بازجست، ذره­‌ای از قدر او به عنوان شاعر نمی­‌کاهد. فروغ فرخزاد در شعر معاصر فارسی جایگاهی انکارناشدنی دارد و چه این نوشته، چه هر دریچه­‌ای که از زوایای دیگر به روی شعر و زندگی او باز شود، ناگزیر ﻣﺆید اعتبار بی­‌چون و چرای اوست.

 

 

[۱] کل دفتر تولدی دیگر حاصل چهار سال کار، و به قول خود فروغ «چهار سال زندگی»، است. (جلالی۱۳۷۷، ۱۹۵)

[۲] تلقی ضد و نقیض فروغ از زندگی در این سطرها از نامه­‌ای به برادرش فریدون آشکارتر است: «…من تعجب می­‌کنم و از خودم می­‌پرسم تو این هوشیاری و ادراک و حس را از کجا آورده­‌ای؟ به تو نمی­‌آید فری خر من – تو خیلی بچه بودی- نمی­‌دانم شاید حالا بزرگ شده­‌ای و زندگی را فهمیده­‌ای که چه چیز گند و در عین حال معرکه­‌ای است.» (جلالی۱۳۷۶، ۱۱۸)

[۳] اختلال دوقطبی (شیدایی- افسردگی) نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی ­است.  افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلق می­شوند. ویژگی اختلال دوقطبی گذارهای متعدد بین افسردگی و شیدایی است. بیماران مبتلا ممکن است ناگهان از اوج شادی و خوشحالی به اوج غم و اندوه فرو روند. نشانه­‌های بیمار در دوران افسردگی با درصد بیشتری از انواع افسردگی­‌ها شباهت دارد. در این دوران، نشانه­‌هایی چون ازدست دادن انرژی و علاقه، احساس گناه، دشوار شدن تمرکز، ­­از دست دادن اشتها و افکار مرگ یا خودکشی وجود دارد ( کاپلان و سادوک، ۸۷). در دوره‌ی مانیا (شیدایی) نیز بیمار علائمی دارد چون: بی­‌قراری، افزایش انرژی و میزان فعالیت، خلق خیلی بالا و احساس نشاط شدید، افزایش تمایلات جنسی، رفتارهای اغواگرانه، مداخله­‌جویانه یا پرخاشگرانه. «رفتار فرد مانیک بیش­‌فعال است. فرد مانیک به فعالیت پرهیجان می­‌پردازد. خواه در شغلش باشد، در محافل سیاسی یا مذهبی باشد، در روابط جنسی باشد، یا جای دیگر… از جمله رفتارهایی که عموماً در طول مدت مانی روی می­‌دهند عبارتند از: قماربازی وسواسی،  رانندگی بی­‌پروا و …. اولین دوره‌ی این بیماری معمولاً بین بیست تا سی سالگی آشکار می­‌شود.» (روزنهان، ۸۱).

[۴] «من از کتاب تولدی دیگر ماه‌هاست که جدا شده­‌ام. با وجود این فکر می­‌کنم که از آخرین قسمت شعر تولدی دیگر می­‌شود شروع کرد، یک جور شروع فکری». (جلالی ۱۳۷۶، ۱۷۲)

[۵] در تحلیل و تفسیر اشعار فروغ رجوع به اشارات زندگینامه­‌ای امری‌­ست که از ابتدای شهرت او رواجی تمام داشته است. علت این امر، از جمله یکی آن بود که فروغ خود اصرار داشت که شعرش را برخاسته از زندگی حسی و عینی خویش و آمیخته با آن بداند. در گفتارها و مصاحبه­‌هایی که درباره شعرش از او به جای مانده، همه­‌جا ﺗﺄکید می­‌کند که شعرش از زندگی­‌اش جدا نیست. در مصاحبه­‌ای با مجله‌ی سپید و سیاه در سال ۱۳۴۵می­‌گوید: «مدت‌ها زحمت کشیدم که او ‌‌‍[شعر] را در خودم نفوذ بدهم، با او درآمیزم و با هم درآمیخته شویم». (جلالی ۱۳۷۶، ۱۹۴). لذا شاید درمورد بسیاری از شاعران دیگر نتوان درهم­‌آمیختگی شعر و زندگی روزمره‌ی شاعر را تا بدین حد مشاهده کرد و بنابراین نتوان به نتیجه­‌گیری­‌هایی از جمله نتایج منتج از این جستار رسید، اما این نوع مواجهه‌ی شخص فروغ با شعر و با زندگی­‌ست که خود به این تحلیل راه می­‌دهد. پیوند میان شعر فروغ و زندگی­‌اش آنچنان تنگاتنگ است که اصولاً شعر او را دارای ماهیتی اتوبیوگرافیک دانسته­‌اند و نوشته­‌اند: «شعر فروغ شعری خودزندگینامه­‌ای است…این «من» فروغ است که همواره محور شعر او بوده است و اغلب شعرهایش بر اساس آن شکل می­‌گیرد» (نیکبخت، ۶۷). «آثار فروغ هم نشان­‌دهنده‌ی پیوند و ﺗﺄثیر و ﺗﺄثر متقابلی­ است که همواره میان شعر و زندگی او وجود داشته، و هم آشکارکننده‌ی نگرش و صناعت ویژه‌­ای که او به آن دست یافته است» (همان، ۸). «شعر فروغ را می­‌توان به طور کلی زندگینامه‌ی او دانست و لذا حقیقت­‌نمایی در آن بسیار قوی است.» (شمیسا، ص۲۵۷). اخوان­ ثالث نیز در مصاحبه‌­ای با کیخسرو بهروزی درباه‌ی  فروغ بر این نکته صحّه می­‌گذارد و می­‌گوید: «نمی­‌تواند زندگی­‌اش جدا از شعرش باشد. خیلی­‌ها هستند که می­‌توانند… فروغ واقعاً نمونه­‌ای از شعر خودش بود» (اخوان­ ثالث، ۳۹).

اصرار نگارنده بر وجود این پیوند از آن روست که راه را بر انتقاداتی که از راه انکار این دریچه‌ی نظری برخواهند خواست، پیشاپیش سد کند. احتمالاً منتقدانی خواهند گفت که رجوع مستقیم به زندگینامه‌ی شاعر و برداشت شواهد از آن و کاربست آنها در تحلیل شعر امری نادرست است. دستاویز بیشتر این منتقدان برداشتی سردستی و سطحی از نظریه‌ی مرگ ﻣﺅلف است. نگارنده ﺗﺄکید و اصرار دارد که، به دلایل پیش­‌گفته، این روش در مورد شعر فروغ اجراشدنی و بلکه ناگزیر است. اما ناگفته نباید گذاشت که درک نادرست همین روش و پیروی خام و ساده‌­انگارانه از همین دیدگاه بود که در مقاطعی از تاریخ ادبیات، سلاح به دست نامنتقدان می­‌داد و شخصیت فردی و هنری فروغ را دچار آسیب می­‌کرد. چه در دوره‌ی حیاتش و چه پس از مرگش، گفته­‌های رنگارنگ از قماش داوری­‌های اخلاقی درباره‌ی او شیوعی چشمگیر داشت. ذکر این اشاره را از آن جهت لازم دانستم که ﺗﺄکید کنم نتیجه‌ی این نوشته، که فروغ را به واسطه‌ی شواهد شعری و هم زندگینامه­‌ای بیماری مبتلا به اختلال دوقطبی می­‌شناساند، به هیچ وجه نسبتی با داوری­‌هایی از آن دست ندارد. نتیجه­‌ای است که از درهم­‌آمیختن شواهد شعری و زندگی او، که به‌­راستی درهم آمیخته بود، بیرون آورده شده است و راه را برای رد یا قبول منتقدان دیگر، به­‌ویژه منتقدان آگاه از علم روانشناسی، باز می­‌گذارد.

[۶] با توجه به تابو بودن موضوع مورد بحث، به ویژه در جوامعی که نسبت به بیماران روانی درک نادرستی وجود دارد، وجود تناقض­‌ها کاملاً درک­‌شدنی است.

 در فاصله دو ماه در زمستان (دی و بهمن) قرار داریم که فروغ فرخزاد، شاعر معاصر، به دنیا آمد و از دنیا رفت. بنا بر شواهد زیادی، او به اختلال خلقی دوقطبی افسردگی-شیدایی گرفتار بود. در مملکت ما کافی است که احتمال این عارضه مغزی در شاعری همچون فروغ فرخزاد مطرح شود تا عده‌ای با دفاعیه‌ای آمیخته با مصلحت‌طلبی به انکار و رد آن قلم‌فرسایی کنند تا شاید به این ترتیب بتوانند به زعم خود به زدودن غبار شرم و تحقیر از چهره ادبیات معاصر همت گمارند.

 
علت اتخاذ چنین موضعی دفاعی هم این است که گویا ادبیات و هنر، زرهی بر تن انسان می‌کند که او را روئین‌تن و از آسیب هر گزندی مصون دارد؛ بنابراین نسبت‌دادن هر نوع آزردگی هیجانی عاطفی خارج از حالت طبیعی به هنرمندی، گویا از ارزش و اعتبار انسانی‌اش می‌کاهد و باعث تحقیر هنر و هنرمند می‌شود.
 
از طرف دیگر، عده‌ای نیز به این گمان هستند که گویا اثر هنری را باید جدا از خصوصیات شخصیتی هنرمند دانست و کار هنرمند را منفک از جذر و مد احتمالی حالات و مسائل شخصی او تحلیل، بررسی و نقد کرد.
 
یافته‌های مغزپژوهی مدرن، هر دو تصور فوق را رد می‌کند و بر ارتباط کار هنری با بدن و عواطف و احساسات هنرمند از طرفی و ارزش کار هنری از طرف دیگر تأکید دارد و آن‌ها را لازم و ملزوم یکدیگر و در تحلیل نهایی راهگشا می‌داند و به‌هیچ‌وجه آن را مایه تحقیر و کاهش ارزش کار هنرمند نمی‌داند، بلکه نشانه عظمت آن می‌پندارد؛ زیرا نشان می‌دهد که شخص خلاق و هنرمند حتی در شرایط ناپایدار نوسانات شدید خلقی نیز می‌تواند بیافریند و خود را از چنگال جنون برهاند.
 
اختلال دوقطبی افسردگی و شیدایی، نوعی آزردگی مغزی در تنظیم هیجانات عاطفی است. ادعایی وجود ندارد که این نوع جنون با هر درجه‌ای از شدت برای خلق هنر شرط لازم یا کافی باشد. اما تعدادی از مبتلایان به جنون دوقطبی، هنرمند می‌شوند. از طرف دیگر می‌توان گفت که نابغه‌های خلاق، بیشتر در معرض خطر جنون افسردگی و شیدایی دوره‌ای یا اختلال دوقطبی قرار دارند.

رابطه جنون با خلاقیت از زمان ارسطو تاکنون مطرح بوده است، اما موج جدید پژوهش روی اختلالات دوقطبی در دستگاه هیجانی عاطفی مغز در افراد با خلاقیت‌های هنری و ادبی از سال‌های ۷۰ قرن گذشته ابتدا از سوی نانسی اندرسون و همکاران او در ۱۵ سال روی ۳۰ نویسنده و هنرمند خلاق انجام شد.
 
نتایج این پژوهش به نفع رابطه نزدیک‌تر این نوع جنون با خلاقیت، به نسبت افراد عادی و جنون اسکیزوفرنیک بود. در دو دهه انتهایی قرن گذشته پژوهش‌های کی‌ردفیلد جمیسون که خود پروفسور روان‌پزشکی و مبتلا به این اختلال خلقی است، روی ۴۷ نویسنده و هنرمند، مجددا توانست رابطه نزدیک خلاقیت با اختلال دوقطبی را نشان دهد که نقش شاعران به‌ویژه شاعران زن در آن برجسته است. در این میان می‌دانیم مشاهیر زنانی مانند سیلویا پلات و ویرجینا وولف که با خودکشی به زندگی خود پایان دادند، به این نوع جنون دوره‌ای گرفتار بودند.

براساس کامل‌ترین زندگی‌نامه‌ای که از فروغ فرخزاد داریم (فرزانه میلانی ۱۳۹۵)، شکی باقی نمی‌ماند که او از سن بلوغ با اختلال جنون دوقطبی، دست‌وپنجه نرم می‌کرد و به این علت چند بار دست به خودکشی زده و به قول خودش به «بیماری شاد» مبتلا بوده است.
 
همیشه به خاطرم می‌ماند که او به همین علت در ۲۱‌سالگی (۱۳۳۴) در آسایشگاه رضاعی شمیران بستری شد و به او شوک برقی دادند؛ همان آسایشگاه روانی‌ای که من ۲۰ سال بعد (۱۳۵۴) در آنجا به عنوان کارآموز پزشک در روز‌های تعطیل و شب‌ها کشیک می‌دادم.
 
چیزی حدود ۱۱ سال بعد، پس از تصادف اتومبیل مرگ‌بارش (بهمن ۱۳۴۵) او را به بیمارستانی آوردند که من از ۱۰ سال بعد از آن (۱۳۵۴) به مدت ۳۰ سال (با قطع و وصلی ۱۰ ساله) به عنوان متخصص مغز و اعصاب کار کردم و در آنجا بود که بازنشسته دانشگاه شدم. همیشه فکر می‌کردم اگر فروغ را ۱۲ سال دیرتر (۱۳۵۷) به دلیل خون‌ریزی مغزی به بیمارستان ما می‌آوردند، سریع‌تر می‌شد خون‌ریزی احتمالی مغزی او را با سی‌تی‌اسکن تشخیص داد و شاید امید نجاتی بود. به عبارتی همیشه فکر کردم که من به عنوان پزشک به او دیر رسیده‌ام.

در اختلال خلقی دوقطبی یا جنون افسردگی و شیدایی که فروغ فرخزاد به آن مبتلا بود، اهمیت تن در فرایند عاطفه و شناخت در مغز برجسته می‌شود. در دوران افسردگی، سنگینی و لختی تن چنان صفحه ذهن در مغز را پر می‌کند که انرژی حیات را به نزدیکای هیچ می‌رساند و تاریکی و افسردگی را بر همه وجود می‌گستراند و آنگاه که شیدایی حاکم می‌شود، تن چنان اغراق‌آمیز سبکبال و مانند حریری شفاف قابل گذر می‌شود که گویی دیگر هیچ حائلی برای گستراندن وجود بر همه عالم نیست و در این حالت، پرده زمان و مکان با سرعتی ناهماهنگ با واقعیت از هم دریده می‌شود و گستاخی انسان برای عبور از هر مانع طبیعی به عرش می‌رسد.
 
در هر دو حالت افراطی انقباض و انبساط خلق در جامه تن در این اختلال مغزی نزدیک به جنون، فقط خدای شعر است که می‌تواند بودن در چنین برزخی ناممکن را معنا بخشد. در این شرایط حتی چراغ رابطه تاریک می‌ماند، جسم، سنگین و لخت می‌شود و انسان گوشه‌نشین و انزواطلب می‌شود (نوبت افسردگی) و آنگاه که چراغ رابطه روشن می‌شود، جسم به سبکبالی پر کاهی است که باد آن را با خود می‌برد و آتش چراغ رابطه چنان درخشان است که می‌سوزاند (نوبت شیدایی) و در این شرایط متناقض و گیج‌کننده، این شعر است که به نجات می‌آید تا عظمت عبور تن از این برزخ و اعتلای آن در کلمات را به نمایش بگذارد.
 
به همین دلیل، به روایت کندوکاو زندگی‌نامه‌ای فروغ، هیچ جفتی حتی پس از هشت سال نتوانست حالات برزخی او را آن‌چنان که بایدوشاید احساس کند. ملموس‌بودن شعر فروغ فرخزاد در همه دوره زندگی، از این خاصیت متضاد سنگینی و سبکباری اغراق‌آمیز تن در دستگاه عاطفی و شناختی مغزش نشئت می‌گیرد که در فرایند ارتباط بینافردی و اجتماعی او رخ می‌نمایاند و شعر‌های اوست که از ناممکن، ممکن می‌سازد و به‌عبارتی، شعر معجزه‌ای می‌شود ناشی از آگاهی اهمیت تن در پیوند عاطفه و شناخت. به قول خود او این احساسات «زیگزاگ و قیقاچ» او است که زیستن در واقعیت را برایش دشوار و حتی ناممکن می‌کند و در عالم شعر است که زیستن در این برزخ را تحمل‌پذیر می‌کند.
 
فروغ فرخزاد از طریق شاعرانگی قادر می‌شود با تن ناهماهنگ و ناکوک و بیگانه خود با دیگران و مغزی در آستانه جنون، با فروغ شاعرانه و خلاقانه خود، زیبایی بیافریند و تن به تسلیم ندهد.


منابع

براهنی، رضا، طلا در مس (در شعر و شاعری)، ج۲، ناشر: نویسنده، ۱۳۷۱٫
جلالی، بهروز، جاودانه زیستن، در اوج ماندن، انتشارات مروارید، چ۳، ۱۳۷۷٫
———، در غروبی ابدی (مجموعه‌ی‌ آثار منثور فروغ)، انتشارات مروارید، ۱۳۷۶٫
روزنهان، دیوید ال و مارتین ای. پی. سلیگمن، آسیب­‌شناسی روانی، ترجمه‌ی‌ یحیی سید محمدی، ج۲، انتشارات ارسباران، چ۱۲، ۱۳۹۰٫
شمیسا، سیروس، راهنمای ادبیات معاصر، نشر میترا، ۱۳۸۳٫
فرخزاد، پوران، کسی که مثل هیچ­کس نیست، انتشارات کاروان، ۱۳۸۰٫
فرخزاد، فروغ، تولدی دیگر، انتشارات مروارید، چ ۱۶، ۱۳۶۹٫
کاپلان و سادوک، خلاصه‌ی‌ روانپزشکی (علوم رفتاری، روانپزشکی بالینی)، ترجمه‌ی‌ دکتر فرزین رضاعی، ج۲، انتشارات ارجمند، ۱۳۸۷٫
نیکبخت، محمود، از گمشدگی تا رهایی، انتشارات مشعل، اصفهان ۱۳۷۲٫
Hillman, Michael, A Lonley Woman. Three Continents Press and Mage Publishers, USA, 1987.

*بازنشر از کتاب «هم شاعر، هم شعر»، سایه اقتصادی‌نیا، نشر مرکز، ۱۳۹۴

طراح قالب و مالک وبلاگ | کیکاوس دیوان فروغ فرخزاد