تنهایی ماه

در تمام طول تاریکی
سیرسیرکها فریاد زدند
ماه ای ماه بزرگ
در تمام طول تاریکی
شاخه ها با آن دستان دراز
که از آنها آهی شهوتناک
سوی بالا می رفت
و نسیم تسلیم به فرامین خدایانی نشناخته و مرموز
و هزاران نفس پنهان در زندگی مخفی خاک
و در آن دایره سیار نورانی شبتاب
دقدقه در سقف چوبین
لیلی در پره
غوکها در مرداب
همه با هم ‌ ‚ همه با هم یکریز
تا سپیده دم فریاد زدند
ماه ای ماه بزرگ ...
در
تمام طول تاریکی
ماه در مهتابی شعله کشید
ماه
دل تنهای شب خود بود
داشت در بغض طلایی رنگش می ترکید

اندوه پرست

کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد
آسمان سینه ام پر درد می
شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد
اشکهایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
وه ... چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمانی
در کنار قلب عاشق شعله میزد
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من ...
همچو
آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم
چهره تلخ زمستانی جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پاییز بودم ... کاش چون پایز بودم

رهگذر

یکی مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
رسیده نیمه شب از راه ‚ تن خسته ‚ غبار آلود
نهاده سر بروی سینه رنگین کوسن هایی
که من در سالهای پیش
همه
شب تا سحر می دوختم با تارهای نرم ابریشم
هزاران نقش رویایی بر آنها در خیال خویش
و چون خاموش می افتاد بر هم پلکهای داغ و سنگینم
گیاهی سبز میرویید در مرداب رویاهای شیرینم
ز دشت آسمان گویی غبار نور بر می خاست
گل خورشید می آویخت بر گیسوی مشکینم
نسیم گرم دستی حلقه ای
را نرم می لغزاند
در انگشت سیمینم
لبی سوزنده لبهای مرا با شوق می بوسید
و مردی می نهاد آرام با من سر بروی سینه ی خاموش
کوسنهای رنگینم
کنون مهمان ناخوانده
ز هر درگاه رانده سخت وامانده
بر آنها می فشارد دیدگان گرم خوابش را
آه من باید به خود
هموار
سازم تلخی زهر عتابش را
و مست از جامهای باده می خواند که آیا هیچ
باز در میخانه لبهای شیرینت شرابی هست
یا برای رهروی خسته
در دل این کلبه خاموش عطر آگین زیبا
جای خوابی هست ؟
طراح قالب و مالک وبلاگ | کیکاوس دیوان فروغ فرخزاد